نام سنگی است الوان و بغایت نرم و سست که شیشه گران شیشه را بدان سفید کنند و آن را رنگ برگان هم میگویند و برگان نام دهی است در شیراز در قریۀ فاروق و کان این سنگ در آنجاست. (برهان) (از آنندراج). و چون آن قریه را نام مغن بوده آن سنگ را سنگ مغنی خوانند. (از آنندراج). رجوع به سنگ پرکان شود
نام سنگی است الوان و بغایت نرم و سست که شیشه گران شیشه را بدان سفید کنند و آن را رنگ برگان هم میگویند و برگان نام دهی است در شیراز در قریۀ فاروق و کان این سنگ در آنجاست. (برهان) (از آنندراج). و چون آن قریه را نام مغن بوده آن سنگ را سنگ مغنی خوانند. (از آنندراج). رجوع به سنگ پرکان شود
معمول رنگریزان است که چون رنگ بر مقصود سیر شود به اشیای ترش آن را بشویند تا نیمرنگ گردد، گویند رنگش را بریدیم. (از آنندراج). برهم خوردن و زائل شدن رنگ مثلاً اگر صباغان قلیا یعنی شخار زیاد بر وزن مقرر داخل رنگ سازند رنگ ضایع می شود. (بهار عجم) : چه حرف پیش برم پیش تندی خویش که رنگ و سمع بریده ست تیغ ابرویش. عبداللطیف خان (از بهار عجم). تا تیغ بدست یار دیده ست رنگ از رخ خون من بریده ست. خالص (از بهار عجم). نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد رنگ خون را هم ترشرویی جانان می برد. اشرف (از آنندراج)
معمول رنگریزان است که چون رنگ بر مقصود سیر شود به اشیای ترش آن را بشویند تا نیمرنگ گردد، گویند رنگش را بریدیم. (از آنندراج). برهم خوردن و زائل شدن رنگ مثلاً اگر صباغان قلیا یعنی شخار زیاد بر وزن مقرر داخل رنگ سازند رنگ ضایع می شود. (بهار عجم) : چه حرف پیش برم پیش تندی خویش که رنگ و سمع بریده ست تیغ ابرویش. عبداللطیف خان (از بهار عجم). تا تیغ بدست یار دیده ست رنگ از رخ خون من بریده ست. خالص (از بهار عجم). نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد رنگ خون را هم ترشرویی جانان می برد. اشرف (از آنندراج)
رنگ اصلی چیزی را زایل ساختن. چیزی را از رنگ اصلی بگردانیدن. تغییر دادن و دگرگون ساختن رنگ چیزی. رنگ برداشتن: هزار آفرین بر می سرخ باد که از روی ما رنگ خجلت ببرد. صائب (از بهار عجم). ، با ترسانیدن و بیم دادن رنگ از چهرۀ کسی زایل کردن: چنان در راه غارت پی فشردند که رنگ هندیان را نیز بردند. حکیم زلالی (از بهار عجم). آنکه گر صدمۀ قهرش متلاشی گردد از رخ خصم برد هیبت او رنگ عذار. علی قلی بیک خراسانی (از بهار عجم)
رنگ اصلی چیزی را زایل ساختن. چیزی را از رنگ اصلی بگردانیدن. تغییر دادن و دگرگون ساختن رنگ چیزی. رنگ برداشتن: هزار آفرین بر می سرخ باد که از روی ما رنگ خجلت ببرد. صائب (از بهار عجم). ، با ترسانیدن و بیم دادن رنگ از چهرۀ کسی زایل کردن: چنان در راه غارت پی فشردند که رنگ هندیان را نیز بردند. حکیم زلالی (از بهار عجم). آنکه گر صدمۀ قهرش متلاشی گردد از رخ خصم برد هیبت او رنگ عذار. علی قلی بیک خراسانی (از بهار عجم)